آنانکه بر سرنوشت ملت ها تاثیر داشته اند ، همه دارای دیدگاهی فراتر از زمان و مکان بودند که حاصل درک ماهیت حقیقت است . حقیقت امری واحد است و گرچه اشکال متنوعی در عرصه های زمانی و مکانی بخود می گیرد ، از ماهیت ثابت و کیفیت واحد خود فرو نمی کاهد . بنابراین چه انسان هایی بدون دسترسی به اینترنت و سواد مدرسه از قبیل سنگتراش عصر حجر و یا شبان و گله بان عصر کشاورزی ، آن را به همان کیفیت درمی یافتند ( و بسا بهتر ) که ما در دنیای پیشرفته کنونی . دلیل آنکه دید بلند مدت و وسعت نظر در گذشته های دور ، از قوت بیشتری برخوردار بوده ، احتمالا نزدیکی بیشتر بشر به اصل و ریشه خود و پیوند با آن ، یعنی طبیعت بوده که هرچه این پیوند کمتر شده ، درک حقایق جهان هستی ضعیف تر و به توهم انسان مدرن ، در گرو دسترسی به ابزارهای مدرن تر است .
مولوی که از هشتصد سال پیش تا قرن های بعد را بخوبی می دید ، آموزه های حقیقت یابی خود را در داستان های عامه فهم مثنوی گردآورده که البته ما در فهم رازهای آن داستان ها هنوز اندر خم یک کوچه هم نیستیم . اما همین داستان باغبان و سه دزد رمزهایی دارد :
دزد در زمان غفلت باغبان وارد باغ شده و باغبان باورود به باغ ، او را می بیند .
باغبان تاوان غفلت خود را با خردورزی و یافتن راهی عاقلانه و نه ، های و هوی می پردازد .
دزدان به دروغ تمسک جسته اند و باغبان با راستی آن ها را محکوم می کند .
باغبان از حرص و آز دزدان برای محکوم کردن آنها سود می برد .
دوراندیشی و خردورزی در میان ایرانیان چنان نادر بوده که هر صدسالی اگر فردی در حد معمول هم عقل را بر احساس ترجیح نهاده ، به مقام والایی دست یافته و در او چون پیامبر عصر خویش نگریسته اند . راستی چرا عقلانیت در میان شرقیان تا این حد غریب است ؟
شاید هجوم و غارت پی در پی تاتار و مغول و آتش زدن کتابخانه ها و تاراج غنایم فرهنگی ، فرصت بنای کاخ اندیشه را نداده و همین موجب قدردانی بیش از حد از بنیانگذارانی شده که در حال فرار از شهری به شهری و سرگردان در راه های دشوار ، جان برکف ، معدود آجرهایی بربنای حکمت نهاده اند و سعی در برافراشتن پرچم دانایی و آگاهی کرده اند .
راستی که در شهر کورها ، حتی داشتن یک چشم می تواند هرکسی را به پادشاهی برساند چه رسد به سعدی و مولوی و عطار که همه تن چشم بودند در میان نسل ها ی نابینا .
نابینایی فقط ندیدن پیش پای خود در خانه نیست . ندیدن آینده فرزندان و نسل های بعد ، سرنوشت وطن ، سرنوشت انسان ها و زمینی که گهواره ماست و محدود بودن دید به لحظه ها چیستند اگر نابینایی نباشند ؟
نابیناست که بوسه بردست هرکسی می زند که به قیمت خالی کردن جیبش او را از معبری آسان عبور می دهد ، در پیش پای هر ناشناسی که با صدای بلند تری و با تحکم بیشتری بر سرش فریاد زند ، سجده می کند ، و با هر نامردی که فردا او را به نامرد دیگری خواهد فروخت به بهای نان یک شب دست دوستی می دهد و برای بدست آوردن نفع یک شب ، نان یک عمر همسایه خویش را آجر می کند .
و همه این ها و تبعاتش را که بگذاریم پیش هم میشود اخلاق جمعی ، که تا دیدها کوتاه است ، از این بهتر نخواهد شد . و البته که علت غربت دانایان و انزوای اندیشمندان در چنین جوامعی هم به این اخلاق گره خورده است .